آمدن زعفر جنی به قصد یاری امام حسین علیه السلام
بسم الله الرحمن الرحیم
----
هنگامی که واقعه ی جانسوز کربلا در حال وقوع بود، زعفر جنی که رئیس شیعیان جن بود در بئر ذات العلم ، برای خود مجلس عروسی بر پا کرده بود و بزرگان طوایف جن را دعوت نموده و خود بر تخت شادی و عیش نشسته بود . در همین حال ناگهان متوجه شد که از زیر تختش صدای گریه و زاری می اید. زعفرجنی گفت :(( کیست که در وقت شادی ، گریه می کند؟!)) دراین هنگام دو نفر از جنیان حاضر شدند وزعفر از آنان سبب گریه را پرسید .آنان گفتند : (( ای امیر ! وقتی که ما را به فلان شهر فرستادی ، در حین رفتن به آن شهر ، عبور ما به رودفرات افتاد که عربها به ان نواحی نینوا می گویند . ما دیدیم که درآنجا لشکریان زیادی از انسانها جمع شده ودر حال جنگ هستند .
وقتی که نزدیک آنان شدیم ، مشاهده کردیم که حضرت حسین بن علی علیه السلام ، پسر همان اقای بزرگواری که ما را مسلمان کرده ، یکه و تنها برنیزه ی بی کسی تکیه داده و به چپ وراست خود نگاه می کرد ومی فرمود : ((آیا یاری دهنده ای هست تا ما را یاری دهد ؟!)) و نیز شنیدم که اهل و عیال آن بزرگوار ، فریاد العطش العطش بلند کرده بودند . وقتی که این واقعه ناگوار را مشاهده کردیم فی الفور خود را به بئر ذات العلم رساندیم تا شما را خبر نماییم که اکنون پسر رسول خدا (ص) را به شهادت می رسانند .)) به محض اینکه زعفر جنی این سخنان را شنید ، تاج شاهی را از سر خود بر داشت و لباسهای دامادی را از تن خود خارج کرد و طوایف مختلف جن را با سلاحهای آتشین آماده کرد وهمگی با عجله به سوی کربلا حرکت نمودند .
خود زعفر گفته است : (( وقتی که ما وارد زمین کربلا شدیم ، دیدیم که چهار فرسخ در چهار فرسخ رالشکریان دشمن فراگرفته است ، بعلاوه صفهای فرشتگان زیادی را دیدیم . ملک منصور با چندین هزار فرشته ی دیگر یک طرف، ملک نصر با چندین هزار فرشته از طرف دیگر ، جبرئیل با چندین هزار فرشته ی دیگر در ان طرف و در یک طرف دیگر میکائیل با چندین هزار فرشته ی دیگر در ان طرف ، ودر یک طرف دیگر اسرافیل ، ملک ریاح ( فرشته بادها ) ، فرشته ی دریاها ، فرشته ی کوهها ، فرشته ی دوزخ و فرشته ی عذاب و... هر یک با لشکریان خود منتظر گرفتن اجازه از حضرت بودند . بعلاوه ارواح یکصد و بیست و چهار هزار پیامبر ( علیهم السلام ) از ادم تا خاتم همه صف کشیده ، مات و متحیر مانده بودند . تمام موجودات و حقیقت کل اشیا در کربلا بودند و همگی گریان . چه کربلا و چه غوغائی .خاتم پیامبران ( ص ) آغوش خود را گشوده و به امام حسین علیه السلام می فرمود:(( پسرم ! عجله کن ! عجله کن ! به راستی که مشتاق تو هستیم .))
حسین بن علی علیه السلام یکه و تنها در میان میدان با زخمها و جراحات فراوان ، پیشانی شکسته، با سری مجروح، با سینه ای سوزان و با دیده ای گریان ایستاده بود و در هر نفسی که میکشید ، از حلقه های زره خون می چکید اما اصلا" توجهی به هیچ گروهی از ان فرشتگان نمی کرد به من هم کسی اجازه نمی دادتا خدمت ان حضرت برسم .
همانطور که از دور نظاره میکردم ودر کار ان حضرت حیران بودم ،ناگهان دیدم که اقا امام حسین علیه السلام سر غربت از نیزه ی بی کسی بلند کرد و با گوشه چشم به من نگاه کرد و اشاره ای فرمود که : ای زعفر ! بیا .در این هنگام همه فرشتگان به سوی من نگاه کردند و مرا اجازه دادند تا نزد حضرت بروم . من خود را خدمت حضرت رساندم و عرض کردم : من با نود هزار جن به یاری شما امده ام . اگر بخواهی تمام دشمنانت را قبل از اینکه از جای خود حرکت کنی نابود میسازیم . حضرت فرمود : ای زعفر ! خدا و رسولش از تو راضی باشند . خدمت تو مورد قبول درگاه حق باشد .اما لازم نیست که زحمت بکشید ،شما برگردید .عرض کردم : قربانت شوم چرا اجازه نمی فرمائید ؟! حضرت فرمود : خداوند چنین نخواسته است و باید به لقای حضرت دوست برسم . اگر من در جای خود بمانم خداوند بوسیله چه کسی این مردم نگونبخت را مورد امتحان قرار دهد ؟ و چگونه از کردار زشت خود آگاه خواهند شد ...
جنیان گفتند : ای حبیب خدا و ای فرزند حبیب خدا ! به خدا سوگند اگر اطاعت از تو لازم و مخالفت با تو حرام نبود ، سخنت را قبول نمی کردیم و تمام دشمنانت را پیش از دستیابی به تو از میان می بردیم . حسین بن علی علیه السلام فرمود : به خداوند سوگند که ما بر این کار از شما جنیان تواناتریم ولی باید حجت بر مردم تمام شود تا (( آنکس که گمراه می شود با دلیل گمراه شود و انکس که هدایت می شود با دلیل هدایت شود .))
من (زعفر ) به امر آن حضرت مایوسانه برگشتم .وقتی که ما جنیان به محل خود رسیدیم ، بساط شادی را جمع کرده و اسباب عزا را فراهم کردیم . مادرم به من گفت : پسرم چه میکنی ؟! کجا رفته بودی که اینچنین ناراحت بر گشتی ؟!
گفتم :مادر ! پسر ان بزرگواری که ما را مسلمان کرد ، اینک در کربلا در چنان حالی است که من رفتم تا یاریش کنم اما ان حضرت اجازه نفرمود و چون امر امام واجب بود ، باز گشتم .مادرم وقتی که سخنان را شنید ، گفت : ای فرزند ! تو را عاق می کنم . من فردای قیامت در جواب مادرش حضرت فاطمه (س ) چه بگویم ؟! زعفر گفت : مادر ! من خیلی ارزو داشتم تا جانم را فدای انحضرت کنم ولی ایشان اجازه نفرمود . مادرم گفت : ((بیا برویم ، من همراهت می آیم . مادرم جلو و من با لشکریانم از پشت سرش ، دوباره به سوی کربلا حرکت کردیم . )) و هنگامی که به انجا رسیدم ، از لشکریان کفار صدای تکبیر شنیدم و چون نگاه کردیم ، دیدیم که سر مبارک و درخشان اقا امام حسین علیه السلام بالای نیزه است و دود و آتش از خیمه های حرم بلند است . مادرم خدمت حضرت امام سجاد علیه السلام رسید اجازه خواست تا با دشمنان آنان بجنگد ولی ان حضرت اجازه نداد و فرمود : (( در این سفر همراه ما باشید و در شبها اطفال ما را مواظبت کنید تا از بالای شتران بر زمین نخورند .))
در نتیجه جنیان اطاعت کردند و تا سرزمین شام با اسیران بودند تا حضرت سجاد علیه السلام آنان را مرخص فرمود .
زعفر آمد با سپاه بی شمار در حضور آن ولی کردگار
ایستاد از دور با صد احترام کرد با سلطان مظلومان سلام
عرض کرد ای خسرو دنیا و دین بنده ی درگاه ، زعفر را ببین
هست حاضر زعفرت با این سپاه بهر یاری ای غریب بی پناه
اذن فرما بر سپاه جنیان تا بگیرند داد تو از کوفیان
لشکر جن هست از جان یاورت اذن ده گیرند خون اکبرت
این فرات از چه به رویت بسته اند اهل بیتت از عطش دل خسته اند
اذن ده بر لشکر حق از کرم تا رسانند آب بر اهل حرم
ذاکرا رو در پناه شاهدین تا شود نام تو تاج الذاکرین
بنبوتـک یا محمد و بولایتـک یاعلی یا علی یا علی
روایت شده که چون پیامبر (ص) به جنگ بنی المصطلق تشریف می بردند در نزدیکی وادی و دره ناهمواری فرود آمدند چون آخر شب شد فرشته وحی الهی نازل شد وبه حضور پیامبر عرضه داشت که طایفه ای از کافران ومتمردین جن در این وادی کمین کرده اند می خواهند به اصحاب شما حمله کنند .پیامبر به امام علی (ع) فرمود : به سوی کمینگاه جنیان که از دشمنان خدا هستند برو و با قدرتی که خداوند به تو اعطا کرده وبا استفاده از اسماء الهی که خداوند تورا به آن آگاه گردانیده شر آنها را از سر اسلام برطرف کن . سپس صد نفر از صحابه را که صاحب شمشیر بودند با آن حضرت همراه ساخته فرمود : با علی باشید و آنچه که دستور داد اطاعت کنید امیرالمومنین( ع )متوجه آن وادی شد چون نزدیک کمین گاه رسید به اصحاب خود فرمود : در کنار وادی توقف کنید تا شما را دستور ندادم حرکت ننمایید اما خود ان بزرگوار از شر دشمنان به خدا پناه برده بهترین اسماء الهی را یاد کرد وبه سمت دشمن حرکت کرد وبه اصحاب هم اشاره فرمود به سوی من حرکت کنید . چون نزدیک دره رسیدند فرمود : همین جا توقف کنید دیگر جلو نیایید لکن خود آن حضرت وارد آن وادی خوفناک شد اصحاب دیدند باد تندی وزید نزدیک بود همه همراهان بر روی زمین بیفتند و از ترس شروع به لرزیدن کردند .حضرت علی( ع )در وسط دره با صدای بلند نعره می زد : منم علی بن ابی طالب وصی رسول رب العالمین و پسر عم ان بزرگوار . اگر توان دارید در مقابل من بایستید واز برابر من فرار نکنید در همین حال صورت هایی پیدا می شد همچون زنگیان که شعله های آتش در دست داشتند وتمام وادی واطراف آن را فراگرفته بودند لکن حضرت قرآن تلاوت می نمودند و شمشیر خود را به جانب راست وچپ حرکت می داد وپیش می رفت وقتی که به نزدیکی انها می رسید مانند دود سیاه می شدند وبالا می رفتند ونابود می شدند . سپس حضرت الله اکبر گویان از وادی بیرون امد ونزدیک همراهان ایستاد وقتی که دودها وآتش ها برطرف شد صحابه عرض کردند :یاعلی چه دیدی ماکه نزدیک بود از ترس هلاک شویم ؟ حضرت فرمود:وقتی که حاضر شدند وآماده حمله گردیدند من با صدای بلند شروع کردم به خواندن اسمای الهی و از ایشان نترسیدم و رو به ایشان حمله کردم تا در مقابل من ضعیف شدند واگر بر هیئت خود می ماندند همه را هلاک می کردم .خداوند مسلمانان را از شر ایشان نجات داد وباقیمانده ایشان به خدمت حضرت پیامبر ص پناه بردند تا ایمان بیاورند واز ایشان امان بگیرند وچون حضرت امیرالمومنین (ع )با اصحاب خود پیش پیامبر (ص) بازگشتند وخبر رانقل کردند پیامبر شاد شد وبرای امام علی( ع )دعای خیر کردند وفرمودند: یا علی خداوند بقیه آنها را طوری از شمشیر تو ترسانده بود که همگی با ترس ولرز پیش من آمدند واز من امان خواستند ومسلمان شدند ومن اسلام ایشان را قبول کردم . |
بئر ذات العلم
قضیه بئر ذات العلم در بین خاص و عام از قضایای مشهوره است که خداوند خواست با دست با کفایت وصی بلافصل پیامبراکرم(ص)آن را فتح فرماید تا به نام مبارک حضرت امیرالمومنین(ع)در تاریخ جاودانه باشد.
واعظ قزوینی مرحوم((صدرالدین))در کتاب((ریاض القدس))از((کنزالواعظین))و((ریاض المومنین))و از کتب دیگر و همان طور عالم بزرگوار مرحوم حاج سید قریش حسینی در کتاب((الفضل فی بعض معجزات امیرالمومنین))از کتاب((ابوالحسن عسگری))از((ابوسعید خدری))و((حذیقه بن الیمان))نقل می کنند و مدعی هستند که این جریان چون آفتاب در وسط آسمان مشهور است وقتی که موکب همایون حضرت ختمیمرتبت ژیامبر اکرم(ص)از جنگ(سکاسک و سکون)با فتح و خوشحالی با غنایم مفصل مراجعت فرمودندُبه زمین شوره زار و بی آب و علفی رسیدند در آن صحرا صداییُجز عفاریت جنیان و بانگ غول بیابان شنیده نمی شد.
غول اندر آن قدم ننهد ور نهدبود
درمانده تر ز مورچه لنگ در لگن
نه مرغ و نه فرشته و نه وحش نه آدمی
نه رسم و نه زیاد و نه اتلال و نه دمن
((فاستد علی المسلمین الحر و ضعف البصر))
سپاه محمدی(ص)از شدت حرارت چشمانشان تار شده بود،به خدمت حضرت رسول(ص)پناه بردند،حضرت فرمود:آیا کسی از شما این منطقه را می شناسد؟شخصی به نام((عمر بن امیه ضمری))به خدمت حضرت عرضه داشت:یا رسول الله!من کاملا این وادی را می شناسم و مکرر با اسبان راهوار از اینجا عبور کردم.در این بیابان هیچ پناهگاهی وجود ندارد،هیچ لشگری به این صحرا نیامده مگر اینکه صدمات طاقت فرسا نصیب آنها گردیده است،زیرا مقام جنیان متمرد و مسکن شیاطین و محل عبور و مرور ابلیس می باشد.این وادی را((کثیب ازرق))می نامند،بیابانی است بسیار خوفناک.مسلمانان وقتی که مطلع شدند بیشتر روی به حضرت آوردند و راه نجات از آن منطقه را تقاضا نمودند.پیامبر اکرم فرمود:آیا کسی هست که نشانی از آب بدهد و من برای او در حضور الهی ضامن بهشت شوم؟
باز((عمر بن امیه))عرض کرد:یا رسول الله!در این بیابان چاهی است که آن را((بئر ذات العلم))می نامند،آبش سردتر از برف است و لکن احدی قادر نیست از آن استفاده کند زیرا که آن چاه محل اجتماع جن و عفریت هاست که آنها بر سلبمان ابن داوود(ع)تمرد کردند و مردم را از آن آب منع می کنند،سواری در آنجا منزل نمی کند مگر آنکه او را هلاک کند و لشگری به آنجا وارد نمی شود مگر اینکه اکثر آنها را می سوزانند،جریان این چاه را گذشته ها چنین نقل کرده اند:((تبع یمانی))در این وادی نزل کرد که ده هزار نفر از سواران او را از بین برده اند.((برهام بن فارس))پیاده شد،جمع کثیری از لشگر او تلف شدند.((سعد ابن برزق))لشگر کشید و بیست هزار از سواران او از بین رفتند،هم اکنون کله های قربانیان مثل تخم شتر مرغ در اطراف چاه پراکنده است.
حضرت فرمود:((لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم و افوض امری الی الله)).
یعد امر فرمود مسلمانان پیاده شدند،خیمه ها را برپا نمودند.حرارت از زمین و هوا دقیقه به دقیقه زیاد می شد،لشگر همه به آب احتیاج مبرم داشتند،حضرت در بین لشگر با صدای بلند می فرمود:ای معاشر مسلمین کیست از شما بر سر آن چاه برود و از برای ما خبری بیاورد تا من(پیش خدا)بهشت را برای او ضمانت کنم.
پس((ابوالعاص ابن ربیع))که برادر رضاعی حضرت پیامبر بود،عرض کرد:یا رسول الله!این افتخار را به من مرحمت کن،زیرا یک مرتبه دیگرهم من به همراه جمع کثیری بر سر این چاه رفته بودیم،چون بر سر چاه رسیدیم عفریتی عظیم از چاه نمودار شد،هر کس از ما که اسب تندرو داشت نجات یافت،مابقی هلاک شدند،اما یا رسول الله!من آن روز هنوز به اسلام مشرف نشده بودم،الحمدلله خداوند ما را به وجود مسعود شما هدایت فرمود و از برکت دین مقدس اسلام امیدوارم آسیبی به من نرسد.
حضرت،دعای خیر در حق ((ابوالعاص))فرمود و اجازه رفتن داد و ده نفر از شجاعان معروف و دلیران برجسته را به همراه((ابوالعاص))فرستادند که از آن جمله قیس بن سعد بن عباده و ابودجانه و سعدبن معاذ و سعد بن بشر و عمر بن امیه ضمری...را می توان نام برد همه اینها با تجهیزات کامل روانه شدند،وقتی که به نزدیک چاه رسیدند،چشمها مانند طشت پر آتش،دهان مانند غار افراسیاب گشوده و شعله آتش به جای نفس از دهان او بیرون می آمد.در آن وقت تمام بیابان را آتش و دود احاطه کرد،مانند رعد قاصف صیحه بر می کشید زمین از هیبت لرزه او به لرزه در آمد.مسلمانان خواستند فرار کنند،((ابولعاص))بن ربیع نعره زد((یا اخوانی من الموت تهربون))،یعنی آیا از مرگ فرار می کنید،در جای خود بایستید و مرا با این عفریت بگذارید،اگر بر او ظفر یافتم مقصود حاصل است و الا سلامم را به پیامبر خدا برسانید.
پس ((ابوالعاص بن ربیع))شمشیر برکشید و قدم جرات پیش نهاد،آن عفریت فریاد کشید،کیستید و برای چه آمده اید؟آیا نمی دانید در این مکان پادشاهان جن و متمردان عفاریت جمعند که همه آنها از فرمان سلیمان ابن داود سرکشی کرده و گردنکشان و دلیرانند.
((ابولعاص))شمشیر کشید و گفت:
نحن سلالات المعالی و الکرم
و اولیاءالرحمان سکان الحرم
ارسلنا محمد تاج الامم
المصطفی المختار مصباح الظلم
ونستقی من بئرکم ذات العلم
ونقتل الجان عباد الصنم
ما بزرگان مکه و حرمیم معدن جود و صاحب کرمیم
دوستان خدای رحمانیم امتان رسول سبحانیم
سرور انبیا و تاج امم روشنی بخش جمله عالم
گفته ما را محمد(ص)عربی سفته دری ز لعل تشنه لبی
آب از چاه جنیان آریم جان جنی ز تن بیرون آریم
یاران گفتند:کلام((ابوالعاص))تمام نشده بود که دیدیم عفریت صیحه ای از جگر کشید و خود را بر روی((ابوالعاص))انداخت،((ابوالعاص))را مانند گنجشک در چنگال باز دیدیم،فقط صدای وی را شنیدیم که می گفت:
((بلغوا سلامی علی رسول الله))((یاران سلامم را به پیامبر خدا برسانید))
ما از ترس فرار کردیم،بعد دیدیم آن عفریت به چاه رفت.برگشتیم و جنازه((ابوالعاص))را که مثل ذغال سیاه شده بود در سر چاه دیدیم،بر سر جنازه نشسته،گریه نمودیم.در همین حال از میان چاه غلغله و هیاهو بلندشد،گروه گروه صورتهای عجیب و غریب بیرون می آمد،ما همه پا به فرار گذاشتیم و به حضور پیامبر اکرم رسیدیم.دیدیم که جبرئیل خبر شهادت((ابوالعاص))را به حضرت رسانیده و آن بزرگوار گریه می کند،بعد فرمود:در حوصله مرغ سبزی است که در بهشت می خرامد،اصحاب هم آرزو می کردند که کاش ما به جای((ابوالعاص)) بودیم.
ورود حضرت امیرالمومنین علی(ع)به صحنه
حضرت امیرالمومنین برای ماموریت مهمی از لشگر عقب مانده بود،وقتی که رسید،((عمر ابن امیه ضمری))به استقبال آن حضرت شتافت و جریان شهادت((ابوالعاص))را به حضرت تسلیت گفت،اشک از چشم مبارکش جاری شد بعد به حضور پیامبر اکرم رسید و آن مصیبت را گرامی داشت،پیامبر فرمود:فعلا((ابوالعاص))با بدن سوخته در کنار((بئر العلم))افتاده است و خاکهای بیابان بر روی او می ریزد،حضرت امیر عرض کرد:سر شما سلامت باد!چاکران کم اگر شوند چه غم از سر تو کم مباد مویی
قربانت گردم فکری برای مسلمانان دیگر بفرمایید تا از تشنگی هلاک نشوند،آیا اذن می دهید که من بروم و از چاه((ذات العلم))آب بیاورم،چون جبرئیل از طرف خداوند به پیامبر اطلاع داده بود که این طلسم باید با دست علی شکسته شود لذا پیامبر فرمود:یا ابالحسن برو به سوی آن چاه که خدای تعالی حافظ و ناصر تو است ولکن باید با تو جماعتی هم باشند مخصوصا آنها که با((ابو العاص))بودند.بعد حضرت پیامبر علم نصرت را با دست مبارک خود به حضرت علی(ع)داد و آن حضرت را مشایعت کرده و دستهای مبارک را به آسمان بلند نمود و دعا کرد و برگشت.امام(ع)می رفت و یاران ملازم رکابش بودند وقتی که از لشگرگاه دور شد پرچم را با دست مبارک باز کرده و همه یاران را در زیر آن قرار داد و رجزی می خواند تقریبا به این مضمون:رسول خدا با دست مبارک پرچم پر افتخار اسلام را به من عطا کرد و امر فرمود تا با هر کافر و متمرد مقاتله کنم تا در مقابل دستور الهی و رسالت پیامبر سر فرود آرد،منم علی بن ابی طالب منم ابن عم رسول خدا،منم ناصر دین خداوند.
وقتی که به نزدیک چاه رسیدند،دستور داد یاران قرآن بخوانند و خود حضرت آیه مبارکه:
((قد جاءالحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا))
را می خواندند،یعنی حق آمد باطل از بین رفت.((عمرو بن امیه))می گوید:از صدای رعد آسای امیرالمومنین زمین به لرزه درآمده بود،ناگهان عفریتی که قاتل((ابوالعاص))بود سر از چاه بیرون آورد.
دهن باز کرد چو غار سیاه چو تندر بپوشید رخسار ماه
هوا تیره گون کرد از دود دم زآتش علم سرزذات العلم
گفت:کیستید؟آیا ندانستید که کسی اینجا قدم ننهاده مگر آنکه هلاک شده؟این سرهای انسانی را در کنار چاه نمی بینید؟چرا عبرت نمی گیرید.حضرت امیرالمومنین(ع)نهیب زد و نعره کشید:ای شیطان مردود و ای جن مطرود منم هلاک کننده دلیران،منم متفرق کننده لشگرها،منم مظهرالعجائب،منم علی ابن ابی طالب،منم پسر عم مصطفی.چون آن عفریت این کلمات را شنید بر امام حمله کرد و می خواست کاری که با((ابوالعاص))کرده بود،با حضرت نیز انجام دهد.راوی گوید،دیدم حضرت مبادرت نمود با ذوالفقار دو سر یک ضربت هاشمیه بر او زد،ما گمان کردیم آسمان به زمین آمد ناگاه دیدیم آن عفریت مثل دو قطعه کوه در چاه افتاد،امام رو به یاران فرمود:((هلموا الی بالقرب و الروایا))((یعنی،مشکها را پیش آرید)) ((قیس بن سعد عباده))گوید:به آن خدایی که ما را آفرید،وقتی که مشکها را آوردیم،دیدیم از غیرت اسداللهی حضرت،غضب بر چهره اش ظاهر گشته که زهره شیر از دیدن آن آب می شود.در این وقت صورتهای مختلف و صداهای بلند از چاه برخواست،عفاریت اجنه بیرون آمدند و آتش می پراکندند،دهانه چاه مانند نیران شده بود که شهاب فوران می کرد،تمام بیابان را دود فرا گرفت،در میان دود،صورتهای سیاه جن و شیاطین نمایان بود،از هیبت و رعب نزدیک بود روح از بدن ما بیرون آید.
امیر المومنان با صدای بلند فریاد زد:یا معشر الجن و الشیاطین،آیا بر ولی خدا سرکشی می کنید و با صورتهای گوناگون ما را می ترسانید،خداوند به شما فرموده به این صورت درآمده با من ستیز کنید،یا با خدا افترا می بندید،اکنون من که ولی قادر ذوالمن هستم شما را به آتش شمشیر خود می سوزانم.پس آن بزرگوار شروع کرد به خواندن آیاتی از قرآن کریم.((قیس ابن سعد))می گوید:به خدا قسم حضرت آن قدر از عزائم و سوره های محترقات و قارعات و محکمات قرآنیه قرائت کرد و به صورت آنها دمید،دیدم کم کم دودها و شراره ها و صورتها و صوتها معدوم شد،پس حضرت ما را پیش طلبید بر سر چاه آمدیم،دلو و ریسمان به دست مبارک گرفت و در چاه افکند هنوز به وسط چاه نرسیده بود که ریسمان را قطع کردند و دلو خالی را بیرون انداختند،غضب از سیمای حیدر کرار آشکار شد و سر میان چاه کرده فرمود:ای جنی که ریسمان دلو ولی الله را بریدی و بیرون انداختی،خود بیرون بیا تا سزای عمل خود را ببینی،ناگهان عفریتی چون کوه با صورت عبوس با چشمهای برافروخته از چاه بیرون آمد.امام فرصت نداد که حمله کند،با صاعقه آتشبار چنان بر کمرش زد که آن چنارتناور را دو نیمه ساخت،و دلو دیگر را به چاه انداخت و به صورت بلند این رجز را به گوش جنیان رسانید.
انا علی انزع البطین اخرب هامات العدی بالسیف
ان تقطع الدلو لنا ثانیا اخمربکم ضربا بغیر حیف
از قعر چاه جواب حضرت را با گستاخی می دادند،باز حضرت دلو را به چاه افکند،همین که به آب رسید،طناب را قطع نموده دلو را بیرون انداختند.امام(ع)فرمود:ای شیاطین و جن،هر یک از شما که دلو را قطع نموده است.باید به مبارزه بیرون بیاید،پس کسی بیرون نیامد.
در همین حال عفریتی از میان چاه فریاد زد:ای صاحب دلو عظیم الشان که خود را از آل عدنان می شماری،اگر راست می گویی ما که دلو تو را بیرون انداختیم،تو هم خود را به چاه بیانداز،((ولاح الغضب فی وجه علی بن ابی طالب))،غضب را از سیمای مبارک علی نمایان شد،فرمود:ای گروه جن و شیاطین آیا علی را از آمدن میان چاه می ترسانید،پس آماده باشید که با ذوالفقار دو سر آمدم و رو به یاران کرد و فرمود:مرا به چاه فرو برید،مسلمانان به التجا و ناله در آمدند و عرض کردند:یا مولا،می خواهی خود را به دهان مرگ بیاندازی،این چاه پایان ندارد،تو اینجا هلاک خواهی شد،ما جواب رسول الله را چه بدهیم و به صورت حسنین چطور نگاه کنیم.حضرت فرمود:شما را به حق رسول الله قسم می دهم که مرا به چاه فرو برید،و گرنه خود را به چاه خواهم انداخت،اصحاب دیدند کلام حضرت قابل تغییر نیست و چاره ندارند.ریسمان به کمر حضرت بستند و وارد چاه کردند.((قیس ابن سعد))گوید:((هنوز به وسط چاه نرسیده بود،ریسمان حیدر کرار را بریدند،آن حضرت را سرنگون کردند،ما چون چنین دیدیم صدای ناله ما بلند شد به اینکه:آه پیامبر خدا مبتلا به غم شد و حسنین یتیم شدند،به سروسینه زدیم گوش دادیم که صدایی از حضرت بشنویم،جز ولوله شیاطین و بانگ عفاریت و صدای اجنه چیزی به گوش نمی آمد،یقین به نابودی امیرالمومنین نمودیم.در این اثنا صدای رعدآسای امیرالمومنین از چاه به گوش می رسید که می فرمود:((الله اکبر،جاءالحق و زهق الباطل)).بعد صدایی شنیدم که می گفتند:ای پسر ابی طالب امان بده ما را،صدای آن حضرت به گوش می رسید که:قسم به خدا برای شما نزد من امان نیست،تا اینکه به اخلاص بگوییدلا اله الا الله محمد رسول الله(ص)،و عهد و میثاق را با من محکم نمایید که بعد از این هر کس بر سر این چاه وارد شد که آب ببرد،مانع نشوید.در همین حال پیامبر اکرم نگران بود،جبرییل وارد شد سلام خدا را رسانید و عرض کرد:خداوند می فرماید نگران نباش ما با چندین هزار ملائکه به حمایت و نصرت و حراست پسر عمت علی اقدام کرده ایم اگر می خواهید به سر چاه تشریف ببرید،مانعی نیست.حضرت فورا سوار شدند و با اصحاب به سوی چاه حرکت کردند لکن از شوق گریه می کرد.
((قیس ابن سعد))می گوید:ما که حیران،سر چاه مانده بودیم،دیدیم پیامبر اکرم تشریف می آورند لکن از چشمهای مبارک اشک می ریزد،ما وحشت کردیم که مبادا به امیرالمومنین صدمه ای رسیده باشد،این منظره باعث شد ما همه به گریه افتادیم،پیامبر با همین وضع به دهنه چاه رسید در حالی که دود و شراره آنجا را فرا گرفته بود و صداهای مختلف باز شنیده می شد جبرییل نازل شد عرض کرد:قربانت گردم،جزع مکن خداوند می خواست فتح این چاه و قتل متمردان جن و شیاطین با دست نازنین علی انجام می گیرد و این قضیه تا قیامت به نام مقدس وی باشد والا خدای تعالی را ملکی است که در آن واحد تمام این گروه را قبض روح می کند اگر می خواهید،بخوانید علی را تا جواب دهد شما.
پیامبر به صدای بلند فرمود:یا علی!حضرت امیر از قعر چاه جواب داد:لبیک لبیک یا رسول الله!ناگاه دیدم علی بر سر چاه آمد و به قدمهای پیامبر افتاد،رسول خدا پیشانی حضرت علی را بوسید و فرمود:یا علی من خبر دهم که تو در چاه چه کردی،یا خود شما می گویی؟امیرالمومنین عرض کرد:یا رسول الله!چیزی بر شما مخفی نیست،شما بفرمایید.
از آن درج گوهر تکلم خوش است
وز آن غنچه تر تبسم خوش است
((قیس))گوید:ما غرق تعجب بودیم از این دو بزرگوار،جنگ امیر المومنین و رشادتهای او،و علم پیامبر که هر چه در زیر زمین پیش آمده بود خبر می داد.
این خلق و سرّ این خلق اندیشه در نیاید
دریای قلزم ست این در سرمه دان نگنجد
پیامبر هر چه خبر می داد،علی(ع)تصدیق می کرد.حضرت فرمود یا علی بیست هزار عفریت را از دم تیغ گذراندی،مابقی جنیان امان خواستند تو گفتی امان نیست مگر برای اهل ایمان،از روی صدق و اخلاص بگویید:لا اله الا الله،محمد رسول الله،علی ولی الله و با من عهد کنید که کسی را از این چاه ممانعت نکنید،آنها قبول کردند و بیست و چهار هزار قبیله طوایف جن مسلمان شدند و ایمان به خدا آوردند.چون تو سلطان آنها را کشته بودی،پسر او چون مسلمان شده بود تاج شاهی را بر سر او گذاشتی و نام او را ضعفر نهادی و به جای پدرش صعفر بر تخت نشاندی حدود و شرایع دین را به آنها یاد دادی بیرون آمدی،عرض کرد:بلی یا رسول الله!چنین است،سپس پیامبر اکرم دستور داد سپاه آمدند در نزدیکی چاه رحل اقامت انداختند و از آب آن چاه سیراب شدند و مرکبها را سیراب کردند و یک شبانه روز در آن مکان بسر بردند و فردای آنروز به سوی مدینه حرکت کردند.